رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی من

و باز هم دلتنگی...

بی وفا ...!! این دومین شبیه که مامانی رو تنها میذاری ....دوباره مصرانه خواستی شب پیش مادر بمونی... اینکه میگن بچه ها بزرگتر میشن و مستقل تر ...  پس در مورد مامانا صدق نمیکنه چرا ؟؟ من کی میتونم مستقل بشم  ؟؟ که دلتنگ هر لحظه با تو بودن نباشم ... که بتونم لحظه ای به تو ... به کارهات... به شیرین زبونیات... به جای خالیت... فکر نکنم . کِی؟؟؟! ...
22 فروردين 1393

مامان رها...

هیچوقت فکر نمی کردم به این زودی مامانی تورو ببینم !! اون هم با نوه ای بنام شادی!! داستان از این قراره که  تو ... جیگل مامانی  شدی مامان شادی ... یعنی وقتایی که شادی پیشته  میشه دخترت و دیگه شادی نیست ... من دیگه مامان نیستم و میشم سیوا.. و تو دیگه رها نیستی و میشی مامان...!! اگه غیر از این باشه تو صدات به نشونه اعتراض در میاد که دقت کنید...!! اسمها و نسبتها رو صحیح ! بیان کنید و خودت زود اصلاحشون میکنی ... اینجوریاست که من تو خماری میمونم و دلم آب میشه واسه عشوه ها و نمک ریختنات واسه دخترت ...
21 فروردين 1393

اولین شب تنهایی من...

امشب اولین شبیه که پیشم نیستی دخمل نازم ... مادر اینا بعد از دو هفته دوری از شمال برگشتن ... تو همراهشون رفتی خونشون ... شب منو بابایی اومدیم اونجا ولی حاضر نشدی با ما برگردی و در کمال خونسردی فقط گفتی تو اگه میخوای بری برو..!! چه زود بزرگ و مستقل شدی عزیزکم ؟؟... من هنوز سیر نشدم از همیشه با تو بودن ... منو جا گذاشتی رها ........... میدونم که امشب هم به عادت هر شب پامیشم چکت کنم که عرق نکرده باشی یا سردت نباشه .. که با کوچکترین صدات پاشم  برای آب دادن بهت  یا دستشویی بردنت ... عزیزکم ... خیلی دلتنگتم ... ...
21 فروردين 1393

مسافرت عید

امسال مسافرت با بابایی و  دایی پژمان و شادی جون رفتیم شمالِ مادل!! دیگه مثل پارسال بابایی رو تنها نذاشتیم ... با هم رفتیم و با هم برگشتیم ... عزیزکم فکر کنم از وقتی چشم باز کردی  مسافرت  ما شمال بودو بس!! با اینکه خیلی هوا گرم نبود که بیرون بمونیم .. ولی خوب، خوش گذشت ... اونجا همش پیش مادر و پاپا بودی  ... با اونا میخوابیدی و بیدار میشدی  و منو خیلی تحویل نمیگرفتی!! تا هفتم عید اونجا بودیم بعدش برگشتیم ... و بعد از اون خونه دایی پژمان بودیم که تا آخر عید تعطیل بود... چند روز هم اونجا موندیم  اوایل همش میگفتی بریم خونه خودمون ... ولی  روزی که میخواستیم برگردیم نظرت بکل عوض شده بود و میگفتی نریم و ...
15 فروردين 1393

سال نو مبارک عزیز دل مامانی

امسال سومین سالیه که عزیز دل مامان و بابایی و چراغ خونمون شدی عسلی ... با این شیرین زبونیا و کارهای قشنگت زندگی خانواده سه نفری ما هم قشنگ  تر شده... چجوری بدون حضور فرشته ای مثل تو قبلن زندگی میکردیم ؟؟! با چه دلخوشی و لذتی؟؟!! خودمم نمی دونم !! چجوری با اینهمه تکرار و روزمرگی هامون کنار میومدیم ؟! حالا که تو هستی .... می فهمیم چقدر پوچ بود همه چیز ...  آره ..!! فرشته ای بنام رها ... زندگی رو برامون شیرین کرد ... که من بفهمم شب هارو به امید دیدن روی ماه تو میخوابم ... که صبحا بیای بیدارم کنی و بگی مامان جون صبح شده ..پاشو... و خودمو به خواب بزنم که با گلبوسه هات بیدارم کنی ... آخ که هیچ لذتی بالاتر از این نمیتونست ...
1 فروردين 1393

لوفر ...!!

از نیلوفر برات بگم که عااااااااااشقشی ... با اینکه زود از بازی کردن باهات خسته میشه ولی همیشه دوست داری باهاش بازی کنی و هیج وقت هیچ کسی رو بهش ترجیح نمی دی ... بچه های دیگه با اینکه نازتو خیلی میکشن و خیلی دوست دارن که همبازیت باشن  تو هم نه نمی گی!! ولی نیلوفر یا همون لوفر یه چیز دیگست ...!! تا جایی که حاضری آیپدتو که خیلی هم روش متعصبی ! و به همین سادگیا حاضر نمیشی به کسی بدیش  با کمال میل تقدیم نیلوفر کنی و بشینی پیشش و نگاش کنی !! تازه شرط کردی که میخوای زودی بزرگ بشی که همراه نیلوفر بری مدرسش ... فقط و فقط مدرسه نیلوفر !!   ...
12 اسفند 1392

برف بازی ..

امسال خیلی برف نیومد عزیزکم ... اولین باری که اومد دلو زدم به دریا و شال و کلاه کردیم رفتیم پارکینگ  برف بازی نیلو هم بخاطر برف و یخ بندون مدرسش تعطیل بود و اونم باهامون اومد .... خلاصه اولین برف بازیت بود که حسابی خوش گذروندی  و بعد شایسته هم اومد و از سراشیبی پارکینگ کلی سرسره بازی کردی باهاش... با اینکه برف زیادی نبود که یه آدم برفی بزرگ ازش درست کنیم ولی حسابی حال کردی و خوش بودی ... به امید سالهای آینده و برف بازی های بهتر.... ...
15 بهمن 1392
1